معارفه

به نام خدا

دیروز تو کلاس زبان ماشین شوهرشو آورده بود

خودش جلو با دوستش نشست

شوهرشم ته کلاس تک و تنها

منم وسطای کلاس

تو کلاسم یه دفه اومدم جلو یه تمرینو بنویسم

ولی حتی لبخند هم نزدم

از شروع ترم تا حالا این نزدیکترین فاصله م بود بهش

وقتی رفتم پای تخته و مشغول نوشتن بودم او دقیقا پشت سرم بود

بیخیال

یه حس جالبی داشت

اینکه شوهرشم داره منو میبینه

به نظر آدم میومد

مبارکشون باشه

ستاره هم که خوشحال به نظر میومد

یعنی درکل اون شاد میزنه

آخر کلاسم وقتی همه ی پسرا رفتن دخترا موندن

نمیدونم چی گذشت

خیلی زود تموم شد

دخترا تو این موقعا چیکار میکنن

شوهرشون به نمایش میذارن دیگه

اونم داشت همین کارو میکرد

گرچه قبلا هم دخترا با شوهرش یه آشنایی داشتن اون طور که خود شوهرش تلفنی بهم گفته بود

خلاصه پرید

یجورایی ماهیه از دستم پرید

بدجور هم لیز خورد و پرید

( فکر کنم این موقعا میگن مرغ از قفس پرید )

خیلی خسته بودم

آخه صبح زود بیدار شده بودم

تو کلاس ساختمان داده خوابم برد

استادم نامردی نکرد و پاشید به هیکلم

مستقیما بهم گفت نخواب

همه منو نگاه میکردن

یکی نیست بگه بابا من که دارم میام تو کلاست به عنوان مهمان میام

وگرنه من که ساختمون داده نگرفتم

چرا مهمونتو ضایع میکنی

البته جلسه ی اولم ضایم کرد

به خاطر همین امر خطیر خواب

بعد از ظهرا خیلی خسته میشم

تو اون کلاسم که برقارو خاموش میکنن

کلاسم که شلوغه

اتاقم گرم میشه به خاطر تراکم جمعیت

فضای اتاقم که کم

اکثرا پنجره هام که بسته

خب چیکار کنم

هرکی باشه خوابش میاد

البته دوستام طرفمو گرفتن

اونام میگفتن استاد خب خوابمون میگیره

از صبح کلاس داریم و اتاق تاریکه و ساعتش بده و ازین حرفا

دیروزم فقط همینطوری گذشت

الانم دارم آهنگ وبلاگ سارا رو گوش میکنم

خیلی بااحساسه

الان که دقت میکنم صدای خوانندش آشناس

فکر کنم گروه ۷ باشن

خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم

البته بخاطر دلتنگیام خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم

دو سه شب پیش با خدا دردودل میکردم که گریم گرفت

دیشبم یخرده اشک تو چشام جمع شد

واسه اینکه مجبورم فقط برای س آرزوی خوشبختی کنم و اینطوری همه چی تموم شد ...

ضدحال

به نام خدا

سلام

قبل از هرچیز باید بگم :

هرچی که مینویسم واسه اینه که سر یه فرصت مناسب همشو بخونم و احساساتمو تقویت کنم

نمیدونم تا حالا کسی اینکارو کرده که هرچی که نوشته رو بخونه یا نه

اگه از اوضاع دانشگاه بگذرم و از اینکه من تاحالا با س چش تو چش یا رودررو نشدم

و همین طور از ضدحالی که به یکی از همکلاسیام خورد بابت اینکه کسی که میخواست واسش

خواستگار اومد و اونم نامردی نکرد و OK رو به یارو داد.

قبلا با این دوستم یجورایی رفاقت کرده بود

گرچه قبلنا بهش گفته بود که نمیتونه به قصد ازدواج باهاش رفاقت کنه ولی برخورداش طوری بود

که انگار حرف دلش این نبود

این رفیق ما هم منتظر این بود که نظرش عوض شه

ولی ییهو این اتفاق افتاد

خیلی یهویی بود

آخه اون دخترم هنوز یخته بچه س

اصلا تریپش به ازدواج نمیخوره

به هرحال

از همه ی اینا که بگذرم میرسم به دیروز که قرار گذاشتیم با کمال و دوتا از بچه ها بریم بیرون

دوروبر ۹:۱۵ بود که تصادف کردیم

با یه پیکان

ما هم سمند داشتیم

سمند بابای یکی از بچه ها

دهن مارو صاف کردن این مسافرای پیکان

یه پیرمرد و یه زن میانسال اومدن و هرچی دهنشون بود بهمون گفتن

ما هم هی خواستیم خویشتن داری کنیم و چیزی نگیم دیدیم ول نمیکنن

حالا خوبه جفتشون به یه فوت بند بودن

خلاصه دوساعتی الاف شدیم که آخرشم ما مقصر شدیم و بابای کمال و بابای این رفیقمون اومدن و

مدارک ماشینو آوردن تا ماشین نره پارکینگ

بعدشم که ماشین از دست ما در رفت

ما هم با بابای کمال افتادیم دنبال مسافرای پیکان تا ازشون یه امضا بگیریم که مشکلی واسشون پیش

نیومده . کلی الاف اونا شدیم

اولش رفتیم بیمارستان قائمشهر

چون اونا اونجا بودن

مریض داشتن رفتن بهش سر بزنن

بعد فهمیدیم که اونجا نیستن

بعدشم رفتیم خونشون تو یکی از روستاهای قائمشهر

تو محلشون که رفتیم راننده ی پیکان زد کنار و به بابای کمال گفت این جوونا اینجا باشن بهتره

یخرده باهم دهن به دهن شدن اونجا نیان

بابای کمالم قبول کرد و با راننده و علی ( همین رفیقمون که ماشین مال باباش بود و او تصادفید )

رفتن سراغ خونه ی یارو

منو کمالو یکی دیگه از دوستامونم اونجا معطل شدیم تا اونا بیان

البته فکر کنم علی مخ یارورو زد تا ما همراشون نیایم

آخه دم بیمارستان هم بهمون گفته بود که شما نیاین که ماهم زدیم تو حالش

خلاصه تو محلشون که معطل بودیم واسه اینکه بیکار نباشیم رفتیم یه چیزی از یه سوپری خریدیم

و زدیم به بدن

بعد از صبحونه ای که صبح زود خورده بودیم دیگه چیزی نخوردیم

البته دروغ چرا

من چندتا تیکه نون خوردم

مشغول خوردن بودیم که دیدیم مسافرای پیکان از یه ماشین دیگه پیاده شدن و تازه دارن میرن خونشون

تو همین لحظه هم بابای کمالو علی و آقای رانندررر از جلو داشتن میومدن

ما هم خندیدیم به اینکه بدون ما رفتن ولی حالا دقیقا جلوی ما همه به هم رسیدن

مسافرا سوار پیکان شدن و ما هم سوار ماشین بابای کمال

رفتیم دم خونشون

چه فیلمی بازی میکرد اون زنه که مثلا آسیب دیده بود

ولی خداروشکر خیلی شارلاتان نبودن

چندنفری اومدن و ماشینو بازدید میکردن که کجاش داغونه

هی گفتیم بابا این ماشین نیست. اون یه ماشین دیگه بود. این یکی دیگس.دهنمون صاف شد

حالا پیرمرده میاد و میگه من اگه بی ادبی کردم ببخشید و فلان و ویسار

که علی میگه نه خواهش میکنم شما جای پدربزرگ منین . من وظیفم بود که بهتون چیزی نگم

بعدا بهش گفتم این چرتوپرتا چی بود میگفتی

خوبه یارو هرچی فحش میداد به راننده میداد که علی باشه

اون زنیکه هم میاد میگه اگه من سروصدا کردم واسه این بود که شماها حواستونو جمع کنین

اگه مرد بود بهش میگفتم مرتیکه ( مردیکه )

ولی زنیکه یادش نمیاد که از فحش خوار و خاشاک چیزی کم نذاشت واسه ما

تازه گفته بود اینا مشروب خوردن مستن و ازین مزخرفات

حالا میاد میگه واسه خاطر شما بود که اینطوری سروصدا میکردم

بعدشم بابای کمال مارو رسوند یه جنگل اطراف همون روستا که خلوت هم نبود

خلاصه حدودا از ساعت ۱ تا ۵ اونجا بودیم و بعدشم که بابای کمال اومد دنبالمون و مارو برگردوند

ولی تفریحمون از دماغمون در رفت

نمیدونم چرا یه تصادف ساده اینقدر دردسر داشت

خداروشکر که هیچکس طوریش نشد.

روزای اول دانشگاه

به نام خدا

سلام

اولین روزای دانشگاه هم شروع شد

ترم اول بیشتر از ترم دوم طول میکشه

واسه همین شاید حالش یا اتفاقاتی که میفته بیشتر باشه

این هفته اولین هفته ای بود که رفتم کلاس

هفته ی پیش رفتم دانشگاه ولی تو کلاس نرفتم

چندتا از بچه ها رو دیدم و وقت کلاس اونا رفتن ولی من نرفتم

یکی از بچه ها قبل از رفتن به کلاس رفت یه آمار گرفت ببینه کیا نشستن تو کلاس

" س" هم تو کلاس بود

نتونستم برم کلاس وقتی که اون منو میبینه

میخواستم وقتی برم که کسی نباشه

ولی تا حالاش که نشده وقتی برم کلاس که کسی نباشه

به امید اینکه تو کلاس ریاضی امروز ساعت ۱۱ این آرزو به عرصه ی ظهور برسه

اولین کلاسی که رفتم کلاس آمار بود

اون تو کلاس نبود ولی یکی از رفیقاش نشسته بود تو کلاس که اصلا نیگاشم نکردم

چون برخوردش یطوریه که انگار زیاد از من خوشش نمیاد

یکشنبه آمار داشتیم

دوشنبه خواستم برم کلاس کارگاه که برگزار نشد

تو راه برگشت با سه تا از بچه ها بودم که ییهو دیدم یکیشون ( جلال ،از اون بچه های نیک روزگار)

میگه حامد تبریک میگم

گفتم واسه چی

گفت رفیقت چادری شده

گفتم رفیق دیگه کیه

حالا شروع کردن به توضیح کردن که این رفیق کیه

خلاصه منم که از همون اولش فهمیدم به کی میگه

دیگه تقریبا مطمئن شده بودم که ازدواج کرده

گرچه بازم تو فکرشم ولی میدونم که هیچوقت بش نمیرسم

این آقا جلالم از قضیه ی ما خبر نداره

از اونجایی که ترم پیش یکی از بچه ها بهم گفته بود دلت پیششه

که اونم فقط حدس زده بود و بعد از اونم دیگه چیزی نگفت

به همین خاطر بین ما دوسه نفر اسمش رو من موند

همین

و دیگر هیچ

تا اینکه دیروز که کلاس زبان ماشین داشتیم دیدمش

کلاس قرار بود ساعت ۱۲ برگزار شه اونطور که به من گفته بودن

ولی وقتی پرسیدم گفتن استاد گفته ساعت ۴۰ : ۱۲ میاد

منم رفتم پی کارم و از اونجایی که ناهار نخوردم رفتم یه ایستک زدم که معدم پر شه

بعدشم رفتم کلاس که یخرده دیر رسیدم

در این حد که بعد از من فقط یه دختر اومد و نشست تو کلاس

همه تو کلاس بودن تقریبا

منم به کسی نگاه نکردم جز یکی از پسرا که دم در نشسته بود

( همونی که ترم پیش گفته بود دلت پیششه)

به استاد سلام کردم

این رفیقمونم خیلی ضایع گفت بیا همینجا بشین. یعنی پیش خودش

منم گفتم نه میرم عقب

وقتی رفتم دقت که کردم دیدم تو کلاس دوتا چادری داریم

ولی قبل از اون یه چادری داشتیم

نتونستم از چهره ش بفهمم که چی تو دلش میگذره

از چشاش میشد یخرده نبض بالا رو خوند که داره دچار اضطراب میشه

ولی بعدا عادی شد

به هرحال از یکی از بچه ها شنیدم که تابستون ازدواج کرده

بهش گفتم پس چرا چیزی به من نگفته بودی

گفت آخه نغمه گفته بود که قراره ازدواج کنه

دیگه همه میدونستن

ولی این وسط من فقط نادون از آب درومدم.

دیشب با حسین ( همینکه بهش گفتم چرا بهم خبر ازدواج س رو نداده بود )

رفتیم بیرون گشت زدیم

البته نه ولگردی

رفتیم قنادی گل و بلبل

دو تا مخلوط زدیم و صحبت میکردیم

گرچه صحبتامون از قبل شروع شده بود

ولی به قنادی هم کشیده شد و تا ساعت ۱۵ : ۸ تقریبا کشیده شد

اونم از یکی از بچه های کلاس خوشش اومده بود که بهشم گفت

ولی دختره با یه حرفایی که منم اصلا خوشم نیومد یجورایی بهش جواب رد داد

اونم داشت سفره ی دلشو پیش من وا میکرد

البته من تو قضایای این حسین آقا بودم از اول و از همه چی خبر داشتم

به هرحال خیلی حرف زدیم

چون دوست نداشت زود بره خونه

خونه دانشجویی داره با یکی از دوستاش

امروزم قرار بود صبح زود بره چالوس خونشون

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن۱:جواب درسای ترم تابستونم هنوز به دانشگامون نرسیده

منم نمیتونم اینترنتی حذف و اضافه کنم

آخه درسم پیش نیازه

با مدیر گروهمون صحبت کردم. گفته از انتخاب واحدت پرینت بگیر بده من خودم برات درساتو میگیرم

پ.ن۲:از حسین شنیدم که یه سال به دانشجوها خوابگاه میدن

گفته که این بچه های مام ( س و دوستاش ) خونه گرفتن

ولی هنوز نمیدونم کجا

البته به کارمم نمیاد ولی خب دوست دارم بدونم کجا خونه دارن

پ.ن۳:ای کاش عادل از این وبلاگ خبر نداشت

آخه امسال تو دانشگاه ما قبول شده

پ.ن۴:این وبلاگ فقط واسه من یه دفتر خاطراته

نه بیشتر از این

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خدانگهدار همتون

بازم شروع شد

به نام خدا

سلامی چو بوی خوش

دیگه چه خبر؟

میدونم دلتون برام تنگ شده بود ولی خب دیگه ... چیکار میشه کرد

پنجشنبه ی دوهفته ی پیش از سفر برگشتم !!!!!

اولش قرار بود تنها بریم

ولی بعدش خونواده ی همکار بابامم اومدن

بعدشم که خونواده ی عممینا اومدن

خوبیش این بود که تنها نبودیم

خلاصه تو اون چند روز گشتیم همه جا رو

البته نه همه جا

فقط چندتا بازار

بازار بین المملی (از قصد نوشتم) و الماس شرق و چندتا دیگه

یه روزم خواستیم بریم سرزمین موجهای آبی که نشد

خلاصه

یه چند دفه ای منو با فروشنده ی مغازه ها اشتباه گرفتن

ولی چیزای خیلی شخصی نپرسیدن

پارسال که رفته بودیم یه خانومی اومد و ازم پرسید ببخشید آقا این ... چنده

... هم یه لباس زیر زنونه بود که نمیخوام فضای بلاگم به این الفاظ آلوده بشه

خیلی دوست داشتم یه سر بریم باغ وحش

ولی اونم مورد قبول واقع نشد

درکل با یه سری خرید برگشتیم

اتفاق خاصی تو این مدت نیفتاد

اون چندروزی هم که مشهد بودیم انصاریان هم بود

علی انصاریان نه هاااااا !!!!!!!!

منظورم اون آخوندس

حاج آقا انصاریان

همونی که خیلی نایسه

یخرده هم خیلی روون حرف میزنه

 ...

مشهد خیلی شلوغ بود

همینطور پر از عرب

یاد یه پسر عرب افتادم

تو پاساژ الماس شرق یه پسر عربو دیدم که هی دور یه مانکن مرد میگشت

و بهش دست میداد و بغلش میکرد و با اون لهجه ی زیباش میگفت :

سلام علیکم

لابد تو کشور خودشون مانکن کم پیدا میشه

حالا اینا بمونه تا بعد

دیگه داره قصه های دانشگاه شروع میشه

چهارشنبه خواستم برم دانشگاه

رفتماااا !!

ولی نرفتم

یعنی رفتم تو حیاط دانشگاهمون با دوتا از پسرامون که اومده بودن نشستم

ازشون پرسیدم کیا تو کلاسن؟؟

اونم یه چیزایی گفت که همون اول اسم طرفو آورد

منم دیگه نتونستم برم کلاس

البته اونا که دلیلشو نمیدونستن

یکی از بچه ها هی اصرار میکرد برم باهاش کلاس

منم گفتم فقط اومدم شمارو ببینم  ، الان بیام کلاس چیکار کنم ؟

خلاصه نتونستم برم

دیروزم تنها رفتم دانشگاه

ولی بازم نتونستم برم تو کلاس بشینم

برگشتم خونه

ولی هفته ی بعد دیگه باید برم

چون کلاسا به صورت رسمی شروع میشه

بعدا از روزای دانشگاهم میگم براتون

راستی

عصر یخبندان ۳ هم اومد

دوبلش با دوبله های قبلیش یخرده فرق میکنه

قبلیا بهتر بودن

ولی اینم بد نیست

حتما ببینین

فعلا خدانگهدارتون تا بعد...