به نام خدا

سلام

اولین روزای دانشگاه هم شروع شد

ترم اول بیشتر از ترم دوم طول میکشه

واسه همین شاید حالش یا اتفاقاتی که میفته بیشتر باشه

این هفته اولین هفته ای بود که رفتم کلاس

هفته ی پیش رفتم دانشگاه ولی تو کلاس نرفتم

چندتا از بچه ها رو دیدم و وقت کلاس اونا رفتن ولی من نرفتم

یکی از بچه ها قبل از رفتن به کلاس رفت یه آمار گرفت ببینه کیا نشستن تو کلاس

" س" هم تو کلاس بود

نتونستم برم کلاس وقتی که اون منو میبینه

میخواستم وقتی برم که کسی نباشه

ولی تا حالاش که نشده وقتی برم کلاس که کسی نباشه

به امید اینکه تو کلاس ریاضی امروز ساعت ۱۱ این آرزو به عرصه ی ظهور برسه

اولین کلاسی که رفتم کلاس آمار بود

اون تو کلاس نبود ولی یکی از رفیقاش نشسته بود تو کلاس که اصلا نیگاشم نکردم

چون برخوردش یطوریه که انگار زیاد از من خوشش نمیاد

یکشنبه آمار داشتیم

دوشنبه خواستم برم کلاس کارگاه که برگزار نشد

تو راه برگشت با سه تا از بچه ها بودم که ییهو دیدم یکیشون ( جلال ،از اون بچه های نیک روزگار)

میگه حامد تبریک میگم

گفتم واسه چی

گفت رفیقت چادری شده

گفتم رفیق دیگه کیه

حالا شروع کردن به توضیح کردن که این رفیق کیه

خلاصه منم که از همون اولش فهمیدم به کی میگه

دیگه تقریبا مطمئن شده بودم که ازدواج کرده

گرچه بازم تو فکرشم ولی میدونم که هیچوقت بش نمیرسم

این آقا جلالم از قضیه ی ما خبر نداره

از اونجایی که ترم پیش یکی از بچه ها بهم گفته بود دلت پیششه

که اونم فقط حدس زده بود و بعد از اونم دیگه چیزی نگفت

به همین خاطر بین ما دوسه نفر اسمش رو من موند

همین

و دیگر هیچ

تا اینکه دیروز که کلاس زبان ماشین داشتیم دیدمش

کلاس قرار بود ساعت ۱۲ برگزار شه اونطور که به من گفته بودن

ولی وقتی پرسیدم گفتن استاد گفته ساعت ۴۰ : ۱۲ میاد

منم رفتم پی کارم و از اونجایی که ناهار نخوردم رفتم یه ایستک زدم که معدم پر شه

بعدشم رفتم کلاس که یخرده دیر رسیدم

در این حد که بعد از من فقط یه دختر اومد و نشست تو کلاس

همه تو کلاس بودن تقریبا

منم به کسی نگاه نکردم جز یکی از پسرا که دم در نشسته بود

( همونی که ترم پیش گفته بود دلت پیششه)

به استاد سلام کردم

این رفیقمونم خیلی ضایع گفت بیا همینجا بشین. یعنی پیش خودش

منم گفتم نه میرم عقب

وقتی رفتم دقت که کردم دیدم تو کلاس دوتا چادری داریم

ولی قبل از اون یه چادری داشتیم

نتونستم از چهره ش بفهمم که چی تو دلش میگذره

از چشاش میشد یخرده نبض بالا رو خوند که داره دچار اضطراب میشه

ولی بعدا عادی شد

به هرحال از یکی از بچه ها شنیدم که تابستون ازدواج کرده

بهش گفتم پس چرا چیزی به من نگفته بودی

گفت آخه نغمه گفته بود که قراره ازدواج کنه

دیگه همه میدونستن

ولی این وسط من فقط نادون از آب درومدم.

دیشب با حسین ( همینکه بهش گفتم چرا بهم خبر ازدواج س رو نداده بود )

رفتیم بیرون گشت زدیم

البته نه ولگردی

رفتیم قنادی گل و بلبل

دو تا مخلوط زدیم و صحبت میکردیم

گرچه صحبتامون از قبل شروع شده بود

ولی به قنادی هم کشیده شد و تا ساعت ۱۵ : ۸ تقریبا کشیده شد

اونم از یکی از بچه های کلاس خوشش اومده بود که بهشم گفت

ولی دختره با یه حرفایی که منم اصلا خوشم نیومد یجورایی بهش جواب رد داد

اونم داشت سفره ی دلشو پیش من وا میکرد

البته من تو قضایای این حسین آقا بودم از اول و از همه چی خبر داشتم

به هرحال خیلی حرف زدیم

چون دوست نداشت زود بره خونه

خونه دانشجویی داره با یکی از دوستاش

امروزم قرار بود صبح زود بره چالوس خونشون

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن۱:جواب درسای ترم تابستونم هنوز به دانشگامون نرسیده

منم نمیتونم اینترنتی حذف و اضافه کنم

آخه درسم پیش نیازه

با مدیر گروهمون صحبت کردم. گفته از انتخاب واحدت پرینت بگیر بده من خودم برات درساتو میگیرم

پ.ن۲:از حسین شنیدم که یه سال به دانشجوها خوابگاه میدن

گفته که این بچه های مام ( س و دوستاش ) خونه گرفتن

ولی هنوز نمیدونم کجا

البته به کارمم نمیاد ولی خب دوست دارم بدونم کجا خونه دارن

پ.ن۳:ای کاش عادل از این وبلاگ خبر نداشت

آخه امسال تو دانشگاه ما قبول شده

پ.ن۴:این وبلاگ فقط واسه من یه دفتر خاطراته

نه بیشتر از این

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خدانگهدار همتون