روزی در استخر
به نام خدا
سلام
امروز خواستم بشینم یخرده ساختمون داده بخونم دیدم هیچی تو مخم نمیره
نمیدونم چجوری تا یکشنبه دوتا تمرینشو بنویسم!!
دوهفته ی دیگه هم باید درمورد شادی تو کلاس ارائه بدم
موضوعشو یکی از بچه ها که با هم تو یه گروهیم انتخاب کرد
منم که موضوع نداشتم قبول کردم
باید تو powerpoint بنویسم
یادم باشه چندتا عکسم از تو اینترنت پیدا کنم که به شادی مربوط باشه
امروز با سه تا از بچه ها رفتیم استخر
همینطور که مشغول بدم یه پسر حدودا 12 ساله اومد بهم گفت میشه عینکتو بگیرم
منم عینکو دادم بهش
یه ده دقیقه ای جلو چشم بود
منم یه لحظه رفتم دست به آب
وقتی برگشتم دیگه نبود
بیخیالش
عینکش خیلی باارزش نبود
نمیدونم اون منو گم کرد یا من اونو!!؟؟
بعد از استخرم وقتی میخواستیم دوش بگیریم آب قطع شد
تو همین حین بود که دوتا از برادران روحانی جوون با عبا و عمامه وارد استخر شدن و همه ی چشمها روشون قفل کرد
دوتاشون با عبا و عمامه بودن
دوتا ریشو هم همراشون بودن که لباسشون عادی بود
یکی از اون آخوندارو قبلا دیده بودم
ولی نمیدونم کجا
فکر کنم یه پنجشنبه بود که پاساژ شهریار دیدمش
( just kiddin)
به قول یکی از بچه ها : " دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه که بگم "
فعلا خدافظظظظظظظ
بوس بوس بای